روح سرگردان👻

ادامه داستان....
شنیده شد با تمام قدرتم دست آیتکو گرفتم و دره خونه رو بستم و با تمام سرعت دویدم و آیتکم پشت سر من میومد حسابی از خونه دور شودیم رویه نیمکت نشستیم دیگه کامل مطمئن شده بودم توهم نبود آینک بیچاره یه جا نشسته بودو به روبه رو زل زده بود معلوم بود از ترس داره سکته میکنه یه دفعه یه فکری به سرم زد خواستم با زهرا تماس بگیرم چون اون حسابی شجاع و قوی بود میتونست خوب کمک کنه اما شک داشتم جواب بده چون کلاسهای مختلفی که میرفت حسابی وقتشو گرفته بود اما میدونستم به دوستاش نه نمیگه گوشیو برداشتم باهاش تماس گرفتم یه بوق...دو بوق...سه بوق...چهار بوق...پنج بوق...بلاخره برداشت با صدای پر انرژیش گفت سلام بله سعی کردم به خودم مسلت باشم اما زیاد موفق نبودم جواب دادم الو سلام زهرا گفت بله سارا تویی با صدایی که ترس توش موج میزد گفتم آره خودمم دلم نمیخواست بفهمه ترسیدم اما خوب متاسفانه نتونستم صدامو کنترل کنم اونم که دقیق بود گفت سارا چی شده گفتم زهرا به کمکت احتیاج دارم توروخدا صدای نگرانش تو گوشی پیچید چی شده سارا گفتم تو بیا الان نمی تونم بگم گفت باشه آدرس بده همین الان میام آدرسو دادم اونم گفت زود میام...