داستانکده📜

داستانکده📜

روح سرگردان👻

래나 래나 래나 · 1404/3/28 17:08 ·

ادامه داستان....

شنیده شد با تمام قدرتم دست آیتکو گرفتم و دره خونه رو بستم و با تمام سرعت دویدم و آیتکم پشت سر من میومد حسابی از خونه دور شودیم رویه نیمکت نشستیم دیگه کامل مطمئن شده بودم توهم نبود آینک بیچاره یه جا نشسته بودو به روبه رو زل زده بود معلوم بود از ترس داره سکته می‌کنه یه دفعه یه فکری به سرم زد خواستم با زهرا تماس بگیرم چون اون حسابی شجاع و قوی بود می‌تونست خوب کمک کنه اما شک داشتم جواب بده چون کلاسهای مختلفی که میرفت حسابی وقتشو گرفته بود اما میدونستم به دوستاش نه نمیگه گوشیو برداشتم باهاش تماس گرفتم یه بوق...دو بوق...سه بوق...چهار بوق...پنج بوق...بلاخره برداشت با صدای پر انرژیش گفت سلام بله سعی کردم به خودم مسلت باشم اما زیاد موفق نبودم جواب دادم الو سلام زهرا گفت بله سارا تویی با صدایی که ترس توش موج میزد گفتم آره خودمم دلم نمی‌خواست بفهمه ترسیدم اما خوب متاسفانه نتونستم صدامو کنترل کنم اونم که دقیق بود گفت سارا چی شده گفتم زهرا به کمکت احتیاج دارم توروخدا صدای نگرانش تو گوشی پیچید چی شده سارا گفتم تو بیا الان نمی تونم بگم گفت باشه آدرس بده همین الان میام آدرسو دادم اونم گفت زود میام...

 

روح سرگردان👻

래나 래나 래나 · 1404/3/27 22:32 ·

ادامه داستان....

خشکم زد رنگ صورتم شده بود مثل گچ تازه عجیب تر از اون زخم های بود که رو صورتم دیده میشود اصلا باورم نمیشود سفیدی صورتمو بیخیال اما زخم های صورتم اونا کی به وجود اومدن اما درد یا سوزش احساس نمیکنم همون لحظه آیتک دستمو گرفت و گفت چت شده معلوم بود حسابی نگران بود همه ی ماجرا رو تعریف کردم اونم گفت حتما خیال کردی این طوری شودی اما معلوم بود حسابی ترسیده دستمو گرفت و گفت بلند شو بریم بیرون یکم هوا بخور حتما بخاطر فشار درسه دلم نمی‌خواست برم بیرون اما خوب خیلی بهتر بود از اینکه اینجا بمونمو توهم برم داره البته میدونستم توهم نیست رفتیم بیرون یکم هوا خوردیم یه ساعتی بیرون بودیم بعد از اون برگشتیم خونه کلیدو انداختمو درو باز کردم اما در کمال ناباوری دیدم کل خونه نابود شده دیوار با خون یکی شده بود آیینه شکسته بود و وسایل خونه بهم ریخته بود داشتم سکته میکردم به آیتک نگاه کردم بیچاره از ترس چشماشو بسته بود  ناگهان  صدای جیغ بلندی از اتاق شنیده شود.....

روح سرگردان👻

래나 래나 래나 · 1404/3/27 10:10 ·

ادامه داستان.....

به فکرم زد به آیتک زنگ بزنم تا امروز بیاد پیشم گوشیو برداشتم و به آیتک زنگ زدم اونم خوشبختانه گفت باشه یه چند دقیقه گذشت دیگه صدای در نیومد یکم خیالم راحت شده بود که گوشیم زنگ زد خیال کردم آیتکه گوشی رو برداشتم اما شماره ناشناس بود یکم تعجب کردم چون سیمکارتمو تازه گرفته بودم و کسی به جز آیتک شمارمو نداشت گوشیو رو جواب دادم و گفتم بله اما صدایی نیومد ناگهان صدای خش خش اومد و یه صدای کلفتی اومد که گفت کاری میکنم آرزوی مرگ کنی و بعد صدای بوق اومد تعجب کرده بودم فکر میکردم دارن باهام شوخی میکنم تو همین حال صدای جیغی از بیرون شنیده شد که موهام سیخ شد و یه لگد محکم به در بد جور ترسیده بودم سرمو گذاشتم رو زانو هام بعد از چند دقیقه صدای در زدن اومد به لبتابم نگاه کردم آیتک بود سریع رفتم و درو باز کردم تا آیتک منو دید چشماش اندازه هندونه شد دستمو گرفت و گفت چی شده سارا چرا این شکلی شودی  یکم از حرفش تعجب کردم مگه چه شکلی شده بودم  رفتم جلوی آیینه با دیدن خودم خشکم زد...

داستان❤️✨

래나 래나 래나 · 1404/3/26 22:53 ·

سلام دوستای گلم👋یه داستان نسبتا ترسناک نوشتم نمی‌دونم خوشتون بیاد یا نه یکمشو می‌زارم اگه خوب بود بگید بقیشم بزارم ممنون❤️

                         (روح سرگردان)

یه روز معمولی نشسته بودم تو اتاقم و داشتم درس می‌خواندم که ناگهان صدای در شنیدم با خودم گفتم که حتما در همسایه بود دوباره سرمو کردم تو کتاب اما یه بار دیگه صدای در اومد رفتم تو لبتاپ تا ببینم کی پشت دره حوصله نداشتم برم به آیفون نگا کنم به خواطر همین از دوربین مدار بسته نگاه کردم اما وقتی دره خونه رو دیدم کسی نبود اما زنگ در خونه زده شد ترسیدم یه بار دیگه نگاه کردم ولی کسی پشت در نبود ناگهان یه ضربه ی محکم به در خورد که فکر کردم الانه که در بشکنه تو دوربین در لرزید ترسیدم در حد مرگ خشکم زد تو اون حال و هوا به فکرم زد....